آینده

ایده صلواتی!

آینده

ایده صلواتی!

نعمتِ چَشم

امروز تجربه‌ی متفاوتی داشتم. رفته بودم طرف خیابون شکوفه، یه کاری داشتم. تو محله یه آدمی رو دیدم که دست به دیوار گرفته و داره با قدمای کوچیک کوچیک راه میره.

 

رفتم جلو، دیدم نابیناست، با لباسای کهنه و کثیف. گفتم کمکی از من بر میاد؟ گفت نه. کمی صبر کردم. دستشو دراز کرد و آستین کاپشنمو گرفت. گفتم کجا میری؟ گفت مختاری. زبونش می‌گرفت و نامفهوم حرف می‌زد. ظاهراً عقب‌افتاده ذهنی هم بود. دلم براش سوخت. با همدیگه راهی شدیم.

 

به من اعتماد نداشت. به خصوص به یه جایی رسیدیم که شیبِ خیلی کمِ آسفالت رو بهش نگفته بودم، گفت میخوای منو اذیت کنی؟ گفتم نه، بیا بریم. از اون به بعد ریز جزئیات رو بهش می‌گفتم و با دقت می‌بردمش. غُر می‌زد، خودش کند میومد، داد زد که چرا آروم میری، تند برو! گفتم بیا من تند میام، اما راه نمیومد.

 

آروم آروم رفتیم تا رسیدیم جایی که روبروی در یه خونه، یه تیبا پارک کرده بود تو پیاده رو. باید می‌بردمش تو خیابون، اما نمی‌اومد. راضیش کردم. اومد و بردمش جلو تا رسیدیم به تیبا، گفتم دست بزن ببین ماشینه. گفت نمی‌خوام دست بزنم، بریم. بعد لج کرد که بریم پیاده رو، اما دو تا پراید سپر به سپر پارک کرده بودن. گفتم نمیشه، به زور خواست بره، فهمید سپر ماشینا به هم چسبیده و برگشت.

 

بالاخره رسیدیم مختاری. با صدای نامفهومش گفت اهری، شکوفه. تابلوی کوچه اهری رو دیدم، از اون طرف می‌خورد به شکوفه. بازم از پیاده‌روی باریک، به زحمت و با راه رفتن روی جدول بردمش. رسیدیم به یک مانع، یا باید از روی جوب عمیق رد می‌شد، یا از کنار مانع. بهش گفتم راه بسته است باید از کنار بری، منو هل داد به سمت خیابون. ماشالله قوی هم بود. گفتم جوبه، گوش نکرد. مانعش نشدم، نمی‌خواستم منم هلش بدم که احساس خطر کنه. پاشو گذاشت رو جدول، قدم دوم و پاش رفت تو جوب. گرفتمش نیفته. جوب هم آب نداشت و خوشبختانه طوریش نشد. اومد بیرون و داد و بیداد کرد. منو گرفت و هل داد سمت جوب. منم واسه دلجویی رفتم. گفت برو تو جوب، گفتم باشه. رفتم، فشار داد پایین که مطمئن شه به طور تحقیرآمیزی تو جوبم. دو سه نفری هم تو خیابون بودن و ما رو دیدن، و رد شدن.

 

اومدم بیرون و گفتم بیا ببرمت، کوچه اهری اینجاست. با صدای نامفهومش گفت که برو نمی خوام، تو اذیتم می‌کنی. گفتم من اذیتت نمی‌کنم. از من اصرار و از اون انکار. حداقل از خیابون ردش کردم و رسوندمش کنار دیوار کوچه، تا راهشو بگیره و بره. تو مسیر تو فکرم بود که نکنه دارم وقتمو تلف می‌کنم، اما گفتم نه، باید خواست مولا رو دنبال کنم. اتفاقاً یه چراغونی اون نزدیکی بود که نوشته بود: السلام علیک یا صاحب‌الزمان. سلام دادم، با اون مرد خداحافظی کردم و اومدم.

...

 

نعمت بزرگیه چشم. بنده خدا چشم نداشت. لابد پیش از این کلی اذیت شده بود، کلی سر به سرش گذاشته بودن. روی جوب حساس بود، لابد کلی توش افتاده بود. شایدم تا حالا کلی براش پیش اومده که جیبشو بزنن.

 

اما بدتر از کوری، این بود که آدم خیرخواهشو نشناخت. اگر به من اعتماد می‌کرد، صحیح و سالم به مقصد می‌رسوندمش، اما اعتماد نکرد. لجاجت کرد، توهین کرد. من تحمل کردم، اما وقتی دستشو از دست من درآورد، دیگه کاری از من بر نمیومد. نه فقط نعمت چشم نداشت، نعمت چشم هم نداشت؛ یعنی به انسان بینایی که راهنماییش کنه «چَشم» نگفت.

 

فکر می‌کنم در این قصه عبرتی هست. آخه ما هم تو این دنیا کوریم. خیلی جاها قدرت تشخیص نداریم، بصیرت نداریم. نسبی‌گرایی هم از همین‌جاها درمیاد. ما در ظلمتیم. خدا می‌خواد ما رو به نور ببره و ولایت کنه، اما ماها بهش پشت کردیم. کتاب و راهنما نازل کرد، برای خارج‌کردن از ظلمات به نور، اما همراه نشدیم، چشم نگفتیم.

 

و دو دسته رستگار شدند، اول کسانی که نعمت چشم داشتند، چشم بصیرت، که راه رو دیدند و رفتند. و دسته دوم کسانی که نعمت چشم داشتند، یعنی دست در دست اهل بصیرت و هدایت گذاشتند، و از این کوره‌راه پر پیچ و خم دنیا نجات پیدا کردند.

 

خدایا، ما رو از نعمت چشم محروم نکن.