آینده

ایده صلواتی!

آینده

ایده صلواتی!

نعمتِ چَشم

امروز تجربه‌ی متفاوتی داشتم. رفته بودم طرف خیابون شکوفه، یه کاری داشتم. تو محله یه آدمی رو دیدم که دست به دیوار گرفته و داره با قدمای کوچیک کوچیک راه میره.

 

رفتم جلو، دیدم نابیناست، با لباسای کهنه و کثیف. گفتم کمکی از من بر میاد؟ گفت نه. کمی صبر کردم. دستشو دراز کرد و آستین کاپشنمو گرفت. گفتم کجا میری؟ گفت مختاری. زبونش می‌گرفت و نامفهوم حرف می‌زد. ظاهراً عقب‌افتاده ذهنی هم بود. دلم براش سوخت. با همدیگه راهی شدیم.

 

به من اعتماد نداشت. به خصوص به یه جایی رسیدیم که شیبِ خیلی کمِ آسفالت رو بهش نگفته بودم، گفت میخوای منو اذیت کنی؟ گفتم نه، بیا بریم. از اون به بعد ریز جزئیات رو بهش می‌گفتم و با دقت می‌بردمش. غُر می‌زد، خودش کند میومد، داد زد که چرا آروم میری، تند برو! گفتم بیا من تند میام، اما راه نمیومد.

 

آروم آروم رفتیم تا رسیدیم جایی که روبروی در یه خونه، یه تیبا پارک کرده بود تو پیاده رو. باید می‌بردمش تو خیابون، اما نمی‌اومد. راضیش کردم. اومد و بردمش جلو تا رسیدیم به تیبا، گفتم دست بزن ببین ماشینه. گفت نمی‌خوام دست بزنم، بریم. بعد لج کرد که بریم پیاده رو، اما دو تا پراید سپر به سپر پارک کرده بودن. گفتم نمیشه، به زور خواست بره، فهمید سپر ماشینا به هم چسبیده و برگشت.

 

بالاخره رسیدیم مختاری. با صدای نامفهومش گفت اهری، شکوفه. تابلوی کوچه اهری رو دیدم، از اون طرف می‌خورد به شکوفه. بازم از پیاده‌روی باریک، به زحمت و با راه رفتن روی جدول بردمش. رسیدیم به یک مانع، یا باید از روی جوب عمیق رد می‌شد، یا از کنار مانع. بهش گفتم راه بسته است باید از کنار بری، منو هل داد به سمت خیابون. ماشالله قوی هم بود. گفتم جوبه، گوش نکرد. مانعش نشدم، نمی‌خواستم منم هلش بدم که احساس خطر کنه. پاشو گذاشت رو جدول، قدم دوم و پاش رفت تو جوب. گرفتمش نیفته. جوب هم آب نداشت و خوشبختانه طوریش نشد. اومد بیرون و داد و بیداد کرد. منو گرفت و هل داد سمت جوب. منم واسه دلجویی رفتم. گفت برو تو جوب، گفتم باشه. رفتم، فشار داد پایین که مطمئن شه به طور تحقیرآمیزی تو جوبم. دو سه نفری هم تو خیابون بودن و ما رو دیدن، و رد شدن.

 

اومدم بیرون و گفتم بیا ببرمت، کوچه اهری اینجاست. با صدای نامفهومش گفت که برو نمی خوام، تو اذیتم می‌کنی. گفتم من اذیتت نمی‌کنم. از من اصرار و از اون انکار. حداقل از خیابون ردش کردم و رسوندمش کنار دیوار کوچه، تا راهشو بگیره و بره. تو مسیر تو فکرم بود که نکنه دارم وقتمو تلف می‌کنم، اما گفتم نه، باید خواست مولا رو دنبال کنم. اتفاقاً یه چراغونی اون نزدیکی بود که نوشته بود: السلام علیک یا صاحب‌الزمان. سلام دادم، با اون مرد خداحافظی کردم و اومدم.

...

 

نعمت بزرگیه چشم. بنده خدا چشم نداشت. لابد پیش از این کلی اذیت شده بود، کلی سر به سرش گذاشته بودن. روی جوب حساس بود، لابد کلی توش افتاده بود. شایدم تا حالا کلی براش پیش اومده که جیبشو بزنن.

 

اما بدتر از کوری، این بود که آدم خیرخواهشو نشناخت. اگر به من اعتماد می‌کرد، صحیح و سالم به مقصد می‌رسوندمش، اما اعتماد نکرد. لجاجت کرد، توهین کرد. من تحمل کردم، اما وقتی دستشو از دست من درآورد، دیگه کاری از من بر نمیومد. نه فقط نعمت چشم نداشت، نعمت چشم هم نداشت؛ یعنی به انسان بینایی که راهنماییش کنه «چَشم» نگفت.

 

فکر می‌کنم در این قصه عبرتی هست. آخه ما هم تو این دنیا کوریم. خیلی جاها قدرت تشخیص نداریم، بصیرت نداریم. نسبی‌گرایی هم از همین‌جاها درمیاد. ما در ظلمتیم. خدا می‌خواد ما رو به نور ببره و ولایت کنه، اما ماها بهش پشت کردیم. کتاب و راهنما نازل کرد، برای خارج‌کردن از ظلمات به نور، اما همراه نشدیم، چشم نگفتیم.

 

و دو دسته رستگار شدند، اول کسانی که نعمت چشم داشتند، چشم بصیرت، که راه رو دیدند و رفتند. و دسته دوم کسانی که نعمت چشم داشتند، یعنی دست در دست اهل بصیرت و هدایت گذاشتند، و از این کوره‌راه پر پیچ و خم دنیا نجات پیدا کردند.

 

خدایا، ما رو از نعمت چشم محروم نکن.

راه‌نامه 1

نام وبلاگ «آینده» است و نویسنده‌اش دانشجوی آینده‌پژوهی. بیشتر مطالب را از جریان تحصیل آینده‌پژوهی استخراج کرده و می‌نویسم، اما به آن اکتفا نمی‌کنم. گاهی اوقات حرف‌های ساده و عامه‌پسند بیشتر از تحلیل‌های قلمبه سلمبه کار می‌کنند. به همین دلیل قصد دارم بخشی از وبلاگ را به جریان زندگی‌ام اختصاص دهم.

 

تا این لحظه، 5 گروه موضوعی در نظر گرفته‌ام: نگرش، روش، دل‌نوشته، خاطره و راهنمای بلاگ. در بخش «نگرش» به بحث‌های معرفت‌شناسی می‌پردازم که به نوعی با دغدغه‌های فکری آینده‌پژوهان مرتبط هستند. در بخش «روش» هم تلاش می‌کنم مروری نکته‌وار به ایده‌های روشی داشته باشم. «دل‌نوشته» حرف برخاسته از دل است و خاطره‌های خودم یا اطرافیان را در بخش «خاطره» خواهم نوشت. قصد دارم خاطرات را به زبان محاوره بنویسم. بخش «راهنمای بلاگ» هم همین است که می‌خوانید.


حالا سوال اصلی این است: این وبلاگ به چه دردی می‌خورد؟ برای من انبار ایده است. ایده‌ها لزوماً نو نیستند، لزوماً از خودم هم نیستند. در کلاس‌ها، مطالعات فردی، بحث‌های گروهی و پروژه‌های عملی، ایده‌های متنوعی مطرح می‌شوند. از بین ایده‌های قابل انتقال، آن‌هایی که به نظرم ارزشمند برسند را غربال می‌کنم و می‌نویسم. امیدوارم برای دیگران هم ارزشمند باشند.

صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد

و عجل فرجهم

و العن اعدائهم

التقاط خفی

درست است که ما علوم انسانی‌ها فارسی صحبت می‌کنیم، اما انگلیسی می‌فهمیم. اگر فرانسوی و آلمانی هم بلد باشیم، کمی وضعمان بهتر می‌شود، اما اکثر ما عصاره‌ی اندیشه‌های رایج را، چه ریشه‌ی انگلیسی و چه یونانی و غیر آن داشته باشد را به زبان انگلیسی می‌فهمیم. می‌گوییم آینده، می‌فهمیم فیوچر، می‌گوییم مدیریت، می‌فهمیم منجمنت، می‌گوییم انسان، می‌فهمیم هیومن، می‌گوییم خدا، می‌فهمیم گاد و ... .


می‌رویم سراغ علم بومی و اسلامی، یا همان ساینس ایندجنس و ایزلمیک. می‌خواهیم از دارایی‌های بومی و اندیشه‌های اسلامی بهره ببریم. می‌آییم قرآن را باز می‌کنیم. باز می‌خوانیم علم، می‌فهمیم ساینس. می‌فهمیم تکنولوژی، اما معادلی برایش در قرآن نیست! چه می‌کنیم؟ قرآن را می‌بندیم و به مقالاتمان باز می‌گردیم. شاید هم فقط برای ثوابش بخوانیم، چون نور دارد و چون بالاخره برایمان عزیز است.


اما آن دوران گذشته، آن دوران که اسلام را برای ثوابش می‌خواستیم، خیلی وقت است که گذشته! چندین قرن اسلاممان خاک خورد، تا فهمیدیم که دین برای زندگی است، نه روی طاقچه. آن که از زندگی جدا است، دین نیست، شاید رلجن باشد، اما اسلام نیست، قرآن این گونه نیست. لای قرآن را که باز کنی می‌فهمی که توصیه‌ی اجتماعی دارد، تاریخ دارد، قانون دارد، آینده دارد، انسجام دارد، نظام دارد، و خلاصه این که زندگی دارد. ثواب آخرت از عمل دنیا گسسته نیست، آخرت در امتداد دنیا است. نمی‌پرسند چند تا ثواب داری، نگاه می‌کنند چگونه زندگی کرده‌ای!


پس نظریه‌ی «تجارت ثواب» مردود اعلام می‌شود. پس همان بهتر که قرآن را ببندیم و نخوانیم، چون اگر بخوانیم باید جواب هیئت داوران را هم بدهیم. باید توضیح بدهیم که چرا قرآن علمی نیست، چرا زندگی قرآنی نیست و چرا ما مسلمان نیستیم. در فرایندی کاملاً مخملی، قرآن را بوسیده و به همان سر طاقچه و مراسم ترحیم باز می‌گردانیم.


اما خدا که غیور است. شاید ما بی‌غیرتی کنیم و به اسلام پشت کنیم، اما او نه اسلام را رها می‌کند، نه بندگانش را! دوباره به صحنه‌ی آزمون باز می‌گردیم، این بار اسلحه پشت گردنمان می‌گیرد، جامعه‌مان را به بحران می‌برد، خانواده‌هایمان را لب پرتگاه می‌برد، خودمان را تا گردن توی باتلاق فرو می‌کند و ... . می‌فهمیم که غلط کرده‌ایم. یادمان می‌آید که پیامبر فرموده بود تا زمانی که با قرآن و عترت باشید به ضلالت نمی‌افتید. می‌فهمیم که گل کاشته‌ایم! می‌فهمیم که نمی‌فهمیم، و می‌فهمیم که باید بفهمیم.


خوب است، داریم تلاش می‌کنیم که بفهمیم. اما از کجا شروع کنیم؟ باز به سراغ قرآن می‌آییم، این بار با ملایمت و ملاطفت، حرف‌هایش را گوش می‌کنیم. به او احترام می‌گذاریم. اگر تعریف نوازشریف از تکنولوژی را در قرآن نیافتیم، قرآن را تخطئه نمی‌کنیم. می‌گردیم و مفاهیم معادل را جمع و جور می‌کنیم. به زحمت معادل‌سازی می‌کنیم تا دوباره نگوییم قرآن برای حرف غیر قرآنی‌ها معادلی ندارد.


زحمت کشیده‌ایم، دستمان درد نکند، اما این کار در حدی نیست که خدا بخواهد گوشی بگیرد و گوشی بپیچاند. صدای قهقهه‌ی مردم که بلند می‌شود می‌فهمیم که طنز بدیعی است، خوراندن مفاهیم اسلامی به علم و فلسفه‌ی غیر اسلامی. مشکلی نیست، دور هم هستیم، چرا به هم بخندیم، با هم می‌خندیم، کی به کی است، ما هم در موضع نقد نشسته‌ایم. خوشی که زیر دلمان می‌زند، دوباره اخطار می‌آید. این بار جامعه تباه می‌شود، خانواده سقوط می‌کند و سر سرانمان زیر آب می‌رود. خدا هم نامردی نمی‌کند، اگر نیاز به جراحی باشد، به جای گوش‌مالی گوش‌بری می‌کند.

اما بوده‌اند کسانی که چهره‌شان را از گوش‌مالی قبلی سرخ نگه داشته‌اند، و کسانی که چهره‌شان از ازل سرخ بوده است. این بار قید فلسفه‌ی غربی را می‌زنیم، قید نظریه‌های بی‌هویت غربی را می‌زنیم و در برابر هر نوع التقاط سینه سپر می‌کنیم. باز به سراغ قرآن می‌آییم و دنبال علم می‌گردیم، اما نه به معنای ساینس، دنبال عدالت می‌گردیم اما نه به معنای جاستس یا فیرنس، به دنبال عقلانیت می‌گردیم اما نه به معنای رشنالیتی. می‌گردیم و تلاش می‌کنیم که منظور خدا را همان‌گونه که او گفته بفهمیم، با زبان خودش بفهمیم، نه با زبان فارسی، انگلیسی یا عربی.


شگفتا که خدا چه حرف‌هایی زده، چه ناگفته‌هایی داشته که در واقع ناخوانده‌های ما بوده‌اند. جای تقدیر دارد، خیلی خوب کار کردیم، این بار واقعاً دستمان درد نکند. بالاخره چهار کلمه سواد هم به لوح وجودمان تقریر شد. حالا دیگر سر بلند می‌کنیم، عربده می‌کشیم و هماورد می‌طلبیم! هر موضوعی که به ما بدهند، هزار ناگفته‌ی ناب برایش استخراج می‌کنیم، هر «ف»ای که بگویند، هزار فرحزاد برایش بنا می‌کنیم.


اما انگار این خدا دست بردار نیست، هنوز کوتاه نیامده است. این بار نه از پرتگاه خبری هست و نه از باتلاق. اگر باتلاق را دیدی سلام ما را هم برسان؛ کل عالم مستغرق عذاب است. خدایا موضعت را مشخص کن، تو با کی هستی، با ما یا با آن‌ها؟! خدا می‌گوید که مگر شما اساتید حل مساله نیستید؟ مگر خروار خروار علم اسلامی تولید نکردید؟ خب این هم یک مسئله است دیگر، با علمتان حلش کنید. خدایا این که نامردی است، خب لااقل چند روز زودتر خبرمان می‌کردی تا برایش آینده‌پژوهی کنیم.


خدا سکوت کرده. این صحنه است که با ما سخن می‌گوید. تازه می‌فهمیم که ما به دنیا نیامده بودیم هر مسئله‌ی قابل حلی را حل کنیم. ما باید آن گونه که خدا می‌خواست به دنیا نگاه می‌کردیم، و آن گونه که می خواست مسئله حل می‌کردیم. تازه می‌فهمیم که وقتی نوح کشتی می‌ساخت، برای امروز بود. اگر مردم به نوح علیه‌السلام می‌خندیدند، به خاطر این نبود که ایشان پیامبر خنده‌داری است، به این خاطر بود که دیدگاهشان متفاوت بود. مسئله را متفاوت می‌دیدند و متفاوت حل می‌کردند. اگر با نوح بالا می‌رفتند و از افقی بلندتر به حیات بشر نگاه می‌کردند، احتمالاً مسائل دیگری را حل می‌کردند.


تازه می‌فهمیم که التقاط دیدگاه داشته‌ایم. تازه می‌فهمیم که چپه قرآن می خواندیم. باز هم یادمان می‌آید. همان که یادمان می‌آمد دوباره یادمان می‌آید. قرار بود از قرآن و عترت جدا نشویم. عترت را گم کردیم. ندیدیم که عترت زندگی را چگونه می‌بیند و چگونه رفتار می‌کند. عترت را در حد چند روایت و داستان کوچک کردیم، طبیعتاً خودمان بزرگ شدیم. فهمیدیم که نفهمیده بودیم. باز هم خدا را شکر، قبل از قیامت فهمیدیم، بعدش که دیگر کارمان یکسره شده بود!


اما ای کاش زودتر از این می‌فهمیدیم. ای کاش یادمان می‌آمد که اعراب صدر اسلام هم برای طلب علم، برای فهم قرآن و برای پیشرفت و تعالی، پیش پای پیامبر اسلام زانو زده‌اند. ای کاش روی ما هم از ازل سرخ بود.

دوستی خاله خرسه

یک از دوستان ما دوستی داشت به نام خاله خرسه. یک روز که خوابیده بود، مگسی روی صورتش نشست. خاله خرسه که دوست ما را خیلی دوست داشت، سنگ بزرگی پیدا کرد تا بر سر مگس مزاحم بکوبد. مگس بی‌وجدان موقع بالارفتن سنگ تکان نخورد، اما وقت پایین‌آمدن از معرکه جست. و شد آنچه شد ... خدایش بیامرزد.

از آن به بعد وقتی کسی را دوست دارم، وقتی می‌خواهم کسی را یاری کنم، یاد خاله خرسه می‌افتم. دوست داشتن برای دوست‌داشتنی بودن کافی نیست، باید آن‌گونه رفتار کنی که محبوبت می‌پسندد.

یاد ابلیس لعین هم می‌افتم، آن‌گاه که پروردگار امر کرد به آدم علیه‌السلام سجده کند، و نکرد، و گفت طوری عبادتت می‌کنم که هیچ کس نکند، اما از این یکی معافم کن، و خدا رسوایش کرد، و نگون‌بخت شد.

یکی از دوستان می‌گفت که از ما مودت خواسته‌اند، یعنی «محبت تربیت‌شده». کمی عجیب به نظر می‌رسید، اما بد نمی‌گفت. محبت خالی به درد نمی‌خورد، محبت باید با خواسته‌های او همراه شود تا ارزش داشته باشد. خدا را باید آن‌گونه عبادت کرد که او می‌خواهد، نه آن گونه که دلمان می‌خواهد. دلی که محبوب را می‌خواهد، دل محبوب را می‌خواند.

خواست‌پژوهی

گفته شده که خدا آینده را می‌سازد، آن جور که می‌خواهد. او می‌خواهد خواسته‌های ما در ساختن آینده تاثیر داشته باشد؛ باز هم به شکلی که او می‌خواهد. نگران نباشیم، او بد نمی‌خواهد، و بد نمی‌سازد.

پس اگر می‌خواهید به آینده نگاه کنید، به دستان سازنده‌اش نگاه کنید. اگر گفته می‌خواهم فلان جور بسازم، و صادق باشد، و بتواند، پس آینده آن جوری می‌شود. دو شرط صداقت و توانایی را که خدا دارد، پس مشکلی نیست، آینده را در خواسته‌های خدا می‌بینیم.

اگر مَشیت خدا را بشناسیم، آینده را می‌شناسیم. اگر مشیت خدا را بپژوهیم، آینده را می‌پژوهیم. این که می‌گوییم خدا سنت‌هایی دارد و وعده‌هایی داده، همه‌اش بر اساس «خواست‌پژوهی» یا «مشیت‌پژوهی» است.

البته فراموش نکنیم، علم تجربی هم به نوعی مشیت‌پژوه است. تا امروز که خورشید را روشن دیده‌ایم؛ پس گمان می‌کنیم که فردا هم روشن باشد. تا امروز شتاب جاذبه زمین مقدار خاصی بوده، پس بنا را بر این می‌گذاریم که فردا هم باشد. از نظر خداپرستان، علمای تجربی هم دارند درباره‌ی مشیت خدا گمانه‌زنی می‌کنند. اگرچه خودشان خدا را قبول نداشته باشند و خواست او را انکار کنند.

در خود آینده‌پژوهی سکولار هم خواست‌پژوهی کاربرد آشکاری دارد. مثلاً وقتی امریکا می‌گوید می‌خواهم برای نبرد شبکه‌محور آماده شوم، شاخک‌های ما تیز می‌شود. وقتی بخشی از برنامه‌هایش را اعلام می‌کند، به تحقق این برنامه مطمئن‌تر می‌شویم. وقتی بخشی از محصولاتش را بیرون داد و در عمل استفاده کرد، به طور کامل باور می‌کنیم. باور می‌کنیم که ارتش امریکا شبکه‌محور خواهد جنگید، چون صداقت و توانایی امریکایی‌ها را باور کرده‌ایم. خلاصه این که خواست امریکا برای ما منبع معتبری می‌شود، برای قضاوت درباره‌ی آینده.

در این سو، آینده‌نگری بر اساس قرآن و روایات هم مشیت‌پژوهی است. علمای اسلام هم در تلاشند که مشیت خدا را درک کنند. خدا می‌خواهد قیامت به پا کند، خب می‌شود. قرار است ظهور مولایمان علائمی داشته باشد، خب خواهد داشت.

اما در این راه دو مشکل بزرگ وجود دارد:

یکم. انکار خواست خدا

دوم. نفهمیدن خواست خدا

مشکل یکم را عمدتاً ملحدان و سکولارها دارند، که فعلاً مهم نیست. مشکل دوم را عمدتاً بر و بچه‌های علم اسلامی دارند، که قابل حل است. باید دست کم به اندازه‌ی احکام فقهی، اخلاق، روانشناسی، ریاضی، فیزیک، پزشکی، مهندسی و ... صبور باشیم، تا به نتیجه‌ی مطلوب برسیم. کار کار نویی است، اما آینده دارد!

 

تکمله: برای این که ابهام جبرگرایی ایجاد نشود، می‌توانیم به جای آن که بگوییم خدا آینده را می‌سازد، بگوییم خدا برای آینده برنامه دارد؛ و ما هم در این برنامه زندگی می‌کنیم.

آینده و رسانه

نگرش و ذهنیت انسان‌ها از رسانه تاثیر می‌پذیرد؛ البته نه هر انسانی،

رسانه از صاحبان رسانه؛ البته نه هر رسانه‌ای،

صاحبان رسانه از صاحبان ثروت؛ البته نه هر صاحب رسانه‌ای،

و مردم با این ذهنیت‌ها تصمیم می‌گیرند و آینده را می‌سازند؛ البته نه هر مردمی.

...

رسانه را عمدتاً پس از آینده‌پژوهی و تصمیم‌گیری به کار می‌گیرند، برای سوق دادن جامعه به جهتی که تصمیم گرفته‌اند. اگر زنجیره‌ی بالا تکمیل شود که جامعه می‌شود سرمایه‌سالار. در این صورت مردم جوری زندگی می‌کنند که سرمایه‌داران هوس کنند! امیدوارم که نشود.

آیت الکرسی

عالَم صاحب دارد؛

صاحبِ عالَم برای عالَمش برنامه دارد؛

هر کس با این برنامه همراه شود رشد می‌کند؛

حالا بخوانید: «... لا اکراه فی الدین، قد تبین الرشد من الغی ...»

تحلیل چرخه

قصد دارم «تحلیل چرخه» را به عنوان مکمل روش «تحلیل روند» معرفی کنم. در روندپژوهی به دنبال سیر رشد یا افول هستیم و هر یک از این مقاطع را یک روند می‌نامیم. اما در چرخه‌پژوهی به دنبال نقاط بازگشت و تناوب هستیم، یعنی می‌خواهیم بدانیم چه زمانی یا تحت چه شرایطی وضعیت گذشته تکرار می‌شود.

چرخه‌پژوهی کجا مطرح می‌شود و کجا به درد می‌خورد؟ یک مثال می‌زنم. لوازم زندگی ما در روند هوشمندشدن قرار دارند. گوشی، تلویزیون، لامپ، یخچال، در، دیوار و ... . آیا روزی را تصور می‌کنید که بگوییم دیگر از هوشمندی خسته شده‌ایم و دوست داریم محیطمان هوشمند نباشد؟ من گمان نمی‌کنم به این زودی‌ها از هوشمندشدن خسته بشویم. اما در مقابل، از بسیاری رنگ‌ها، طرح‌ها، صداها و قصه‌ها خسته می شویم. به دنبال طرحی نو می‌گردیم. مُد و فشن بر این اساس کار می‌کنند. بسیاری از آن‌ها تکرار مدهای گذشته هستند، با حس و حالی متفاوت.

کسی که عاشق قورمه‌سبزی است، نمی‌تواند یک ماه پشت سر هم قورمه‌سبزی بخورد. کسی که خیلی تشنه است یک دریا آب نمی‌خورد. کسی که فیلم ترسناک دوست دارد، بالاخره یک روز از این ژانر هم دلزده می‌شود. می‌خواهم بگویم که بعضی نیازهای ما حد اشباع دارند. اگر جامعه در حد میانه حرکت کند، یک روند داریم، اما اگر یک نیاز یا سلیقه به سوی حد اشباع برود، حرکت نوسانی شکل می‌گیرد.

ریشه‌ی چرخه‌پژوهی، تنوع‌طلبی انسان و جامعه است. هر کجا که تنوع‌طلب باشیم، روندها به سوی چرخه و نوسان می‌روند. این تنوع می‌تواند مثبت یا منفی باشد، جسمی یا روحی، فردی یا اجتماعی.

متاسفانه یا خوشبختانه وقتی چرخه‌های فردی و گروهی در سطح کل جامعه پخش بشوند، اثر یکدیگر را خنثی می‌کنند. مگر آن که سلیقه‌ها و نیازهای مردم همسو شوند. بعضی مدها این گونه هستند. توسط رسانه‌ها و با برنامه‌ریزی هماهنگ در سطح جامعه پخش می‌شوند. نگاه که می‌کنی می‌بینی همه یک رنگ لباس پوشیده‌اند.

اما تجربه‌ی اصلی من که باعث شد این مطلب را بنویسم، مربوط می‌شود به بازی‌های رایانه‌ای. شاید یک دهه بود که بازی‌های سه‌بعدی بازار را تسخیر کرده بودند. حرفه‌ای ها روی بازی سه‌بعدی کار می کردند و بازار دو بعدی در حاشیه بود. اما در چند سال اخیر موجی از بازی‌های بسیار موفق دوبعدی، بازار را فراگرفت. دلیلش این بود که مردم هوس بازی دو بعدی داشتند. بخشی به دلیل نوستالژی بازی‌های قدیمی، و بخشی هم به دلیل تکراری‌شدن اتمسفر سه‌بعدی. البته دلایل دیگری هم داشت.

می‌خواهم بگویم که اگر کسی بتواند نقاط اشباع را اندکی قبل از رسیدن به آن‌ها تشخیص دهد، می‌تواند از فرصت‌ها استفاده کند. این می‌شود چرخه‌پژوهی. حالا چرا نگوییم اشباع‌پژوهی؟ چون کسی که کل چرخه را بشناسد، اشباع را بهتر درک می‌کند و برای استفاده از آن بهتر برنامه می‌چیند.

به طور خلاصه باید بگویم که برای تحلیل چرخه باید «قطب‌های تنوع» را کشف کرد، سپس حرکت مردم را دید که به کدام سمت می‌روند. سپس باید برآوردی داشته که چه زمانی یا تحت چه شرایطی به اشباع می‌رسند. دست آخر هم برآورد می‌کنیم که در نقطه‌ی اشباع، به کدام قطب دیگر تمایل خواهند داشت. شاید هم خودمان تمایل جدید را ایجاد کنیم!

روند و پیشران

تفاوت روندپژوهی کمی و کیفی، مانند تفاوت اقتصادسنجی و پویایی سیستم‌ها (سیستم داینمیکس) است. نمی‌خواهیم از میان تعدادی داده یک خط رد کنیم و آینده را در امتداد گذشته ببینیم، بلکه می‌خواهیم بدانیم چه عواملی موجب تغییرات گذشته شده‌اند و چگونه ممکن است سبب تعمیم این تغییر به آینده بشوند. در روندپژوهی کیفی، سیر تغییر را معرفی کرده و برای آن نیروهای پیشران بر می‌شمریم.

نسبت نیروی پیشران به روند، همان نسبت نیروی محرکه به شتاب است. توپ را به هر طرف شوت کنی، به همان طرف می‌رود، و اگر به مانع بخورد، تغییر جهت می‌دهد. خیلی ساده است. روندپژوهی کیفی هم همین قدر ساده است، به شرط این که توپ و شوت و دیوار و گرانش و بقیه‌ی داستان را درک کنیم. البته لزوماً درک واحدی در تحلیل مسائل اجتماعی وجود ندارد و بنابراین خروجی‌های روندپژوهی آدم‌های مختلف لزوماً یکسان نیست.

نیروی پیشران (دست کم) دو نوع دارد: فشاری و کششی. اگر می‌خواهی توپ در جهتی خاص شتاب بگیرد، یا باید در آن جهت هل بدهی، یا بکشی. بیش از آن که تفاوت فیزیکی باشد، تفاوت فنی است.

حالا یک مثال حل می‌کنیم. فرض کنید به 6 یا 7 سال پیش برگشته و داریم درباره تلفن‌های همراه روندپژوهی می‌کنیم. یکی از دوستان می‌گوید که در سال‌های اخیر با روند کاهش ابعاد تلفن همراه مواجه بوده‌ایم. نتیجه‌ی اولیه‌ی حرف ایشان این است که در آینده هم با همین روند مواجه شویم. اما یک لایه عقب‌تر می رویم و می‌پرسیم که عوامل این تغییر چه بوده است. دوستمان به عنوان یک عامل فشاری، از پیشرفت فناوری مخابرات و کوچک‌شدن آنتن‌ها و تجهیزات مخابراتی سخن می‌گوید. به عنوان عامل کششی هم نیاز بازار به افزایش جابجاپذیری تلفن همراه را مطرح می‌کند. از دوستمان می‌پرسیم که برای کوچک‌شدن آنتن‌ها چه مرزی هست؟ می‌گوید که با حد اشباع فاصله‌ی زیادی داریم. می‌پرسیم نیاز ما به کوچک‌شدن و افزایش جابجاپذیری چه طور؟ می‌گوید تا مرز ناپدید شدن تلفن جا داریم.

تا اینجا تحلیل خوبی داشتیم، اما این تحلیل درست نیست. چون امروز می‌بینیم که گوشی‌های ما بزرگ‌تر از گوشی‌های دیروز هستند، در این حد که به جای کوچک‌کردن گوشی، جیبمان را بزرگ کرده‌ایم! اشتباه کجاست؟ به نظر من در بی‌توجهی به پیشران‌های معکوس است.

چه نیروهایی می‌توانند جهت روند را تغییر دهند؟ باز به صورت نیروی کششی و فشاری نگاه می‌کنیم: تغییر نیاز ما و شکست تکنولوژی. شکست تکنولوژی می‌تواند چیزی شبیه به کشف آثار زیان‌بار تکنولوژی کنونی باشد که باعث شود به سراغ تکنولوژی ابتدایی‌تر اما کم‌خطرتری برویم. مثال امروزی‌اش «ظروف تفلون و چدنی» است. ظرف تفلون سبک و ارزان است، اما مردم ظروف چدنی می‌خرند چون فکر می‌کنند غذا پختن در ظرف تفلون عوارض بهداشتی دارد.

اما نیروی کششی. تغییر نیاز ما به صورت یک نیروی کششی ظاهر می‌شود. ما نیاز به ارتباطات داریم و نیاز به جابجاپذیری آسان تلفن همراه. اما یادمان باشد که تلفن همراه یک نمایشگر هم دارد که لزوماً برای ارتباطات استفاده نمی‌شود. این نمایشگر نیاز ما به مرور داده‌ها را برآورده می‌کند. این نیاز هم تقریباً حد و مرزی ندارد، بنابراین یک نیروی جدید مطرح می‌شود.

به این نیروی جدید چه بگوییم؟ پَسران؟ نه این نیرو هم پیشران است، اگر روندمان را اصلاح کنیم. به جای این که بگوییم ابعاد تلفن همراه در حال کوچک شدن است، می‌گوییم ابعاد تجهیزات مخابراتی آن در حال کوچک‌شدن است و ابعاد واسط داده در حال افزایش. درست‌تر این است که بگوییم «کارایی» واسط داده در حال افزایش است. اما همین افزایش ابعاد را تا حد تبلت‌های 10 اینچی مشاهده کردیم.

آینده؛ از خواستن تا ساختن

می‌گفتند که آینده پژوهیدنی نیست، چون هنوز نیامده است. می‌گفتند که آینده شناختنی نیست، چون هنوز نیامده است. اوائل مخالفت می‌کردم، اما بعد فهمیدم که بد هم نمی‌گویند، خب آینده آینده است، در حال آمدن است، هنوز که نیامده است!

بعدتر فهمیدم که این نصف داستان است، نیمه‌ی دیگر این است که آینده را خدا می‌سازد. خداست که آینده را برپا می‌کند، و آن‌گونه که بخواهد برپا می‌کند. ما چیزهایی را می‌خواهیم، برای بعضی‌هایشان تصمیم هم می‌گیریم، اما آینده آنی نیست که ما می‌خواهیم. آینده آن است که سازنده‌اش می‌سازد، کیف یشاء.

آن کس که دنیا را می‌خواهد، به اندکی از آن می‌رسد، پس به خواسته‌اش نمی‌رسد. آن کس که آخرت را می‌خواهد، به بهتر از آن چه درک می‌کند می‌رسد، پس باز هم به خواسته‌اش نمی‌رسد. هیچ‌یک به خواسته‌هایشان نمی‌رسند. اما هر دو به یک چیز می‌رسند، آینده‌ای که خدا برایشان ساخته است.

اما بالاخره خواسته‌های ما، در این که خدا چه آینده‌ای بسازد تاثیر دارد. جبرگرا که نیستیم، برای اختیار انسان شأن و منزلتی قائلیم. بله قبول دارم، آینده خواستنی است، اگرچه دقیقاً همان چیزی که می‌خواهیم نشود، اما بی‌ارتباط با خواسته‌های ما هم نیست. خدا ما را آفریده تا بخواهیم، تا او از آنچه ما می‌خواهیم آینده را بسازد. او آینده‌ای را که بخواهد می‌سازد، اما می‌خواهد بر اساس خواسته‌های ما بسازد.

خوشا به حال آن‌هایی که آینده‌ای را نمی‌خواهند، جز آن که خدا می‌خواهد. برای ایشان، آینده هم خواستنی خواهد بود و هم ساختنی.

پیامد پژوهی

اغلب انسان‌هایی که دیده‌ام پیامداندیش بوده‌اند، یا به قولی عاقبت‌اندیش.

بعضی به پیامدهای کوتاه‌مدت می‌اندیشند و بعضی به پیامدهای بلندمدت؛

بعضی به یک پیامد می‌اندیشند و بعضی به توالی چند پیامد، بعضی هم به موازات هم به چند توالی فکر می‌کنند؛

بعضی برای پیامدسنجی خود به دنبال استدلال می گردند، بعضی می‌گویند به دلت اعتماد کن؛

بعضی از مردم از پیامداندیشی خودشان کسب درآمد می‌کنند، بعضی عشق پیامداندیش‌شدن دارند؛

بعضی از حال و هوای امروزشان به سوی پیامدهای فردا حرکت می‌کنند، بعضی پیامدها را اصل می‌گیرند و زندگی امروز را جوری تفسیر می‌کنند که پیامدش همان پیش‌بینی ایشان باشد؛

...


سرمان را درد نیاوریم، اگر یک دوری بین مردم بزنیم، کلکسیون کاملی جمع می‌کنیم. می‌خواهم بین علوم اجتماعی (آن‌گونه که به من معرفی کرده‌اند) و آینده‌پژوهی (آن‌گونه که به من معرفی کرده‌اند) هم یک مقایسه‌ی سرانگشتی داشته باشم.


علوم اجتماعی پیامد می‌سنجد، اما در گذشته، و با رعایت فاصله‌ی مطمئنه از علوم دیگر؛

آینده‌پژوهی پیامدها را می‌پژوهد، بدون تقید به زمان، و با دعوت از تمام صاحب‌نظران.


کار کدام‌شان معتبرتر است؟ نمی‌دانم. اما یک تفاوت بزرگ این است که آینده‌پژوه ریسک ضایع‌شدن را به جان می‌خرد، تا برای تصمیم امروز ما رهنمودی بدهد، اما علوم اجتماعی زبان خود را در پستوی گذشته حبس می‌کند و پایش را از گلیم برنامه‌ریزی بیرون می‌کشد.

سلام

السلام علیکم یا اهل بیت النبوه،

سلام یا رسول الله،

سلام امام حسن،

سلام امام رضا،

سلام امام مهدی.

...

خواستم چراغی از توجه به شما در وبلاگم روشن کنم.

البته به احتمال زیاد این وبلاگ من نیست، وبلاگ شماست، امانتی است پیش من، مثل هر نعمت دیگر.

امیدوارم تمام نعمت‌هایم خرج تقرب به شما بشوند.

اگر نشوند چه کنم؟

می‌شوند، یعنی امیدوارم، به لطف شما ...

مردم‌سالاری دینی

یک. دین به مردم حق (و تکلیف) تعیین سرنوشت می‌دهد؛

دو. مردم به دین (و زندگی دینی) رأی می‌دهند.

این پیوند می‌شود مردم‌سالاری دینی، یا نسخه‌ای از آن. حالا اگر بخواهند نباشد چه می‌کنند؟

یک. دین را تحریف می‌کنند، تا مردم را آدم حساب نکند؛

دو. دین را از چشم مردم می‌اندازند، تا دیگر مردم به دین رأی ندهند.

لیبرال دموکراسی

لیبرال دموکراسی، توزیعِ فاشیستیِ فاشیسم است.