آینده

ایده صلواتی!

آینده

ایده صلواتی!

مرزهای پنهان

می‌شنیدم که نسبی‌گراها از یقین گریزان هستند، حتا از آن می ترسند! اما جایی می‌خواندم که نوشته بود: «مرز گمان و یقین آدم‌ها با هم متفاوت است». یعنی بالاخره هر کسی به یک چیزی یقین می‌کند؛ به یک گزاره‌ای، قاعده‌ای، قانونی مطمئن است. اگر این طور نباشد که نمی‌تواند زندگی کند. از زندگی که بیرون بیاییم و در فلسفه هم برویم، باز هم به همین نتیجه می‌رسیم. یک عده فیلسوف نسبی‌گرا هم برای حرف‌زدن و خواندن و نوشتن، باید بالاخره به یک قواعدی مطمئن باشند، اگرنه حرفشان به اندازه‌ی کودکان هم خریدار ندارد.

مردم‌سالادی

سخنران می‌گفت: حقیقتی وجود ندارد که بخواهیم به آن تکیه کنیم. صاحب حقیقتی هم نیست که به او مراجعه کنیم. تنها راه و بهترین نسخه برای حیات بشر «دموکراسی» است. ما فقط می‌توانیم یکدیگر را نقد کنیم و به خرد جمعی اعتماد کنیم.


رهگذر پرسید: آیا این برتری دموکراسی که گفتی یک حقیقت است؟ آیا به آن یقین داری؟ می‌توانیم به این حرفت شک کنیم؟


سخنران پاسخ داد: در این حرف تردیدی نیست، تمام دیکتاتورها از نفی دموکراسی به قدرت بی‌پایان و تباهی عریان رسیدند. این حرف از جنس یقین نیست، این باور مشترک بشر است.


رهگذر گفت: حالا اگر فرض کنیم که باور تو از جنس یقین نباشد، و تو صاحب حقیقت نباشی، اگر اکثریت یک عده از مردم به مدلی غیر از «دموکراسی تو» رای بدهند چه خواهد شد؟


سخنران پاسخ داد: چنین چیزی نمی‌شود، مگر آن که مردم خردمند نباشند.


رهگذر اندیشید و باز پرسید: این دموکراسی را چگونه بدون اتکا به حقیقت اجرا کنیم؟ سهم خرد هر انسان در این خرد جمعی چیست؟ ولوم صدای هر انسان را چه کسی تنظیم می‌کند؟ به هر کس چه قدر زمان می‌دهیم تا صحبت کند؟ آیا تدبیرکردن دموکراسی نیازمند تخصص و توانمندی نیست؟ این دموکراسی با فاشیسم چه قدر فاصله دارد؟

...


سخنران فرصت نداشت تمام پرسش‌ها را پاسخ دهد، و رهگذر هم چیزی بیش از یک رهگذر نبود. پس سرش را پایین انداخت و سخنرانی را ترک کرد.

زندگی غیر علمی

علم غربی یا ساینس، خیلی اعتیاد آور است. معتادمان کرده است. تا می‌آیی قدم از قدم برداری، از علمی بودنت می‌پرسد. فرقه‌های زیادی دارد، که هر فرقه تعبیری مخصوص خود از علم و کار علمی دارند.

گاهی اوقات که به فلسفه‌ی غربی علم نگاه می‌کنم، سرگیجه می‌گیرم. حس می‌کنم فلسفه‌ی علم غربی دست و پای خود را بسته، یک وزنه‌ی سنگین به عقلش مهر کرده و به باتلاق تردید شیرجه زده است. نمی‌دانم، شاید چاره‌ی دیگری نداشته، شاید حرف دیگری نداشته.

می‌گویند آینده هنوز نیامده است و ما هیچ «فکت»ی از آینده نداریم، پس آینده‌پژوهی علم نیست. استاد عزیز، دکتر پورعزت، حرف خوبی می‌زدند: «آینده‌پژوهی همان قدر علم نیست که دیگر علوم». وِندِل بِل هم می‌گوید هیچ انسانی بدون پیش‌نگری زندگی نمی‌کند. اگر کلید را می‌زنیم تا لامپ روشن شود، با این پیش‌نگری همراه است که کلید لامپ را روشن می‌کند. اگر گمان کنیم که با زدن کلید اتاق منفجر می‌شود، کلید را نخواهیم زد.

در مسائل اجتماعی هم این‌گونه است. ما همه قضاوت‌هایی از آینده داریم و با آن قضاوت‌ها زندگی می‌کنیم. اگر قرار باشد این قضاوت‌ها را از فیلتر علم غربی بگذرانیم، دیگر نمی‌توانیم زندگی کنیم. نه به تجربه و استقراء می‌توان اعتماد کرد و نه نسبی‌گرایانه برای زندگی برنامه ریخت. آینده‌پژوهی با زندگی مردم سر و کار دارد؛ و همان‌قدر علمی است که زندگی مخاطبانش علمی است.

شک و یقین

بزرگی می‌گفت: فقط احمق‌ها به یقین می‌رسند.

رهگذری پرسید: آیا به این حرف خود یقین داری؟

اگر یقین داشته باشد که بنا به حرف خودش احمق است.

بزرگ پاسخ داد: خیر.

رهگذر گفت: پس این حرفت نه به حال تو سودی دارد و نه به اهل یقین ضرری می‌رساند.

حقیقت یا تروث؟

حق رایت نیست ...

حقوق لُو نیست ...

تحقیق ریسرچ نیست ...

حقیقت تروث نیست ...

حقیقت هست، وارونه‌اش کرده‌اند تا نباشد!